محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

التماس دعا

سلام دوستای گلم شرمنده ، فرصت نمیکنم کامنت ها رو جواب بدم و فعلا همه رو فقط تایید میکنم. به احتمال زیاد فردا عازم سفر میشیم ، البته تا عصر امروز مشخص میشه. دیشب اومدیم خونه و دوباره امروز بعد از ظهر برمیگردم به شهر خودم و تصمیم دارم برای بابابزرگم حلوا درست کنم و ببرم مزار . راستش من دیروز نتونستم خیلی اشک بریزم و یه جورایی احساس سنگینی میکنم ، بابابزرگم 6 سال قبل سکته کرده بود و بعد از 15 روز که در کما بود برگشت ولی شرایط سختی در انتظارش بود و خیلی توی این چند سال اذیت شد ، خدا رحمتش کن الان دیگه راحت شده. دیروز منطق و احساس من با هم درگیر بودند ، عقلم میگفت که اون به آسایش رسید و بعد از 86 سال زندگی پذیرفتن مرگش باید راحت...
4 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام پسر کوچولوی من ساعت 6 امروز صبح مانا با باباییت تماس گرفت و خبر داد که بابابزرگ من فوت کرده. ما الان داریم راه میافتیم به سمت شهر من برای مراسم خاکسپاری بابابزرگم. روح همه رفتگان شاد.  
3 اسفند 1390

درگیر کارم..........

سلام پسر شیرین زبونم امروز صبح بابایی رفت تهران چون جلسه داشت و من هم از 5 صبح که همسری رفت بیدارم. گل پسری تا ساعت 11.5 خوابید و حسااااابی لذت برد ، نوش جونت مادر. وقتی از خواب پا شدی دیدم زیر چشمات بدجوری گودی افتاده و کلا صورتت به هم خورده ست. توی مدتی که مریض بودی خیلی ضعیف شدی ، خلاصه دست به کار شدم و صبحانه کره و عسل و گردو بهت دادم (البته زمان ناهار بود) بعدش کلی بادوم زمینی خوردی به همراه آب آناناس(پسری میگه ناناناس) الان هم میخوام بهت ماهی ازون برون (که همیشه سفارش میدیم برات میارن ) بدم. دیگه جونم برات بگه از صبح افتادم به جون آشپزخونه و دارم تکونش میدم . وسایل سفر هم تا حدودی آماده ست . خداکنه رفتنمون بشه جمعه که م...
1 اسفند 1390